Saturday, October 31, 2009

صفحه هفتم



سلام

روزها یکی پس از دیگری میاد و میره و ریتم خودشو نسبت به روزهای اول عوض کرده، روزهای اول روزهای گنگی بود، اما کم کم با کمک دوستان تونستم خودمو پیدا کنم و ببینم کجام و چی کار میخوام بکنم
یکی از دوستای خوبم که خیلی کمک کرد آقا مانی ظروفی است که عکسشو کنار خودم می بینید
از یه ساعتی که با هم هستیم 65 دقیقه شو می خندیم ، یه مقدار از دیوانه ها اون ورتر. دیروز در حدود 3 ساعت تو "کی ال"(کوالالامپور) پیاده راه رفتیم و در مورد مسائل خیلی مهم اما بیخودی بحث و مجادله کردیم در حد لالیگا ، خلاصه که شاعر ایجورمواقع میگه :دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش آید
دیروز روز هالوین هم بود و فرصتی شد با این مراسم معنوی آشنا بشم؛ زیاد نتونستم با قضیه ارتباط بر قرار کنم، در حین مراسم بود که دکتر عطا از لبنان زنگ زد و ارادت خودشو با نثار چند فحش تقدیم من کرد. قرار شد از این مراسم گزارشی تهیه کنم و برای پروفسور عطا بفرستم تا طبق متد خاص خودش رو قضیه هالوین کار کنه
در نهایت نمیتونم اینو نگم، دلم برای همه تنگ شده است بسیار ، اما با توجه به اهدافی که در پیش رو دارم جریان دلتنگی و این حرفارو دایورت میکنم ،و رو ادامه میسر بیشتر تمرکز میکنم، که نابرده رنج گنج میسر نمیشود ، مزد آن گرفت جان برادر که کارکرد
انتهای متن
فرت



No comments:

Post a Comment